گزیده ای از کتاب:
«خالق هستی»
در این تنهایی جانکاه
که می ماسد دلم در ماتم بی همزبانیها،
در این تاریکی انبوه که می میرد تمام نقشهای نور
در این بی وزنی مطلق که سنگینی بار زندگی
بر بال پروازم نمی ماند،
عروج ذره های پاک دل لبریز خورجین همای عشق می بینم
که نیلی آسمان را می شکافد، راه می جوید
بسوی کاخ بی دروازه ی معبود بی همتا،
همان معبود صد عاشق کش بی مثل و مانندی
که من بازیچه دست توانمندش، گهی چون ذره آبی
گاه چون شمع فروزان هزاران انجمن گردم
دلم در کاخ نور او چو منشوری هزاران رنگ می گردد
ز گرمای وجودش دل چنان شبرنگ می گردد
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.