گزیده ای از کتاب:
ابتدا مرا بیرون آوردند تا آن روز هرگز بدون تور روی صورت و چنین غیرمنتظره از خانه بیرون نرفته بودم. سر پایین انداختم و چشم به صندل هایم دوختم که گُل آن زیر نور خورشید برق می زد. در دل گفتم: قرار است آنها چه بلایی سرِ من و سایر زنان و دختران تروا بیاورند؟
نستور آنجا بود؛ پیرمردی هفتاد ساله. به سویم آمد و با من حرف زد. لحنی نه چندان مهربانانه، اما پرشکوه و بی پروایانه داشت:
زندگی گذشته ات را فراموش کن که اکنون برای همیشه به پایان رسیده ـ اگر این کار را نکنی، خود را سیه روزتر از آنچه که اکنون هستی، خواهی کرد. گذشته را فراموش کن. زندگی تو هم حالا همین است که می بینی.
فراموش کن!
چشمانم را بستم. مردانی که آنجا گرد آمده بودند، فریاد می زدند:
«آشیل! آشیل!» بعد صدای فریادها بلندتر شد و دریافتم که او آمده…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.