برگزیده ای از کتاب:
تا زمانی که والدین خود را به خاک نسپاری، به خوشبختی دست نمی یابی!
ربه کا بر خود لرزید. در ذهنش، دوران کودکی خود را به یاد می آورد که با یک چمدان، یک صندلی راحتی و کیسه ای که محتویات آن را هرگز ندیده بود، به آن خانه وارد شد. مردی را به یاد می آورد که مو نداشت و لباسی کتانی پوشیده بود که دکمه های طلایی داشت. ولی هیچ شباهتی به شاه خشت نداشت. زنی جوان و زیبا را به یاد می آورد که با دستهای گرم و خوش رایحه خود که هیچ شباهتی به دستهای لاغر و استخوانی بی بی خشت نداشت، به گیسوانش گل می زد و هر روز بعدازظهر او را به خیابانهای سبز دهکده می برد و می گرداند…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.