گزیده ای از کتاب:
ناگهان دریافت که زیبایی اش نیز در آستانه فنا قرار دارد. احساس کرد که زیبایی، همانند یک غده ی بدخیم، جسمش را دچار ناراحتی کرده است. هنوز هم نوعی برتری که در سن بلوغ، بدنش را به احاطه ی خویش در می آورد، در ذهنش جای می گرفت… همان برتری که اینک با وضع موجودی که به فرجام کار می رسید جدا افتاده بود.
چه کسی خبر داشت که به کدامین سو؟. دیگر نمی شد تکرار دیگری را تحمل کرد. می بایستی آن خصوصیت بی اهمیت را از شخصیت خود دور بیندازد. در نقطه ای از اطراف و شاید هم مانند یک روپوش بی مصرف، آن را روی جا رختی یک رستوران پست باقی می گذاشت…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.